نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل ملا، خدا بد نده
مورد استفاده:
به افرادی میگویند که بیماری خود را بیش از حد بزرگ جلوه میدهند.
ملا در مکتب خانهای درس میداد و در آن شهر زندگی میکرد. وای به حال شاگردی که ملا از او درس میپرسید و شاگرد درست جواب نمیداد. چوب و فلک وسط کلاس مهیا میشد و دانش آموز تنبل به شدیدترین شکل ممکن مورد تنبیه قرار میگرفت.
بعضی دانش آموزان از شدت ترس هرچه خوانده بودند با دیدن چنین صحنههایی فراموش میکردند. همیشه همهی دانش آموزان سعی میکردند به نحوی به دانش آموزی که از او سؤال پرسیده شده کمک کنند تا از تنبیه احتمالی جان سالم به در برد.
یک روز که ملا قرار بود درس سختی از دانش آموزان بپرسد، بچهها با هم نقشهای ریختند تا ملا را از پرسش منصرف کنند چون احتمال میدادند امروز نیمی از بچهها با چوب و فلک تنبیه شوند.
بچهها تصمیم گرفتند وقتی دیدند ملا به مکتب خانه نزدیک میشود، یکی از دانش آموزان زرنگ کلاس به پیشواز او برود و همین کار را هم کردند. آن دانش آموز نزدیک رفت سلام کرد، ملا از این رفتار او خوشش آمد. با لبخند جواب سلام او را داد. دانش آموز پرسید: ملا خدا بد ندهد! حالتون خوب نیست؟ چرا اینقدر رنگتان پریده؟
ملا که حالش خوب بود و هیچ کسالتی نداشت گفت: خدا نکنه، دهنت رو ببند. ملا و دانش آموز کمی که جلوتر آمدند یکی دیگر از دانش آموزان طبق نقشه به دیدار ملا آمد. سلام کرد و گفت: ملا جان! خدا بد ندهد. حالتون بد شده؟ رنگتان امروز زرد شده؟ ملا اخم کرد و گفت: چه میگویی؟ خودت مریضی؟ من حالم خوب است.
ملا به مکتب خانه که رسید قبل از اینکه کفشهایش را درآورد یکی از بچهها جلو رفت و گفت: سلام، ملا خدا بد ندهد! امروز حالتون خوش نیست؟ ملا این بار جواب سلام را داد، چیزی نگفت و به سمت جایگاهش در مکتبخانه رفت تا سرجایش بنشیند. بچه ها همه با هم سلام کردند. بعد از اینکه ملا با تکان دادن سر جواب همه را داد، یکی دیگر از بچهها گفت: ملا خدا بد ندهد! ناخوش هستید، همزمان یکی دو تای دیگر از بچهها حرف او را تصدیق کردند و گفتند: راست میگوید ملا خدا بد ندهد. ملا عصبانی شد و گفت: ساکت! دهنتون را ببندید، کی گفته من مریض هستم؟
همهی بچهها سکوت کردند و فکر کردند نقشهشان نگرفته کمی که گذشت ملا در اثر تلقینی که بچهها به او کرده بودند کم کم احساس ضعف کرد بلند شد تا حالش از این بدتر نشده از مکتب خانه خارج شود.
بچهها گفتند: ملا چی شده؟ ملا گفت: نمیدانم چه شد، احساس ضعف و سرگیجه دارم. میخواهم تا حالم بدتر از این نشده به خانه برگردم و هرچه زودتر جوشاندهای بخورم تا حالم بهتر بشه.
بعد رو کرد به شاگرد زرنگ کلاس که همان شاگردی بود که به پیشوازش رفته بود و گفت: تو امروز به جای من مسئول درس و مشق بچهها هستی. امروز را استراحت میکنم تا زودتر حالم بهتر شود و بتوانم فردا خودم به مکتب خانه برگردم. آن وقت از مکتب خانه خارج شد و به خانه رفت. بچهها از اینکه نقشهشان گرفته بود در پوست خود نمیگنجیدند آنها با این نقشه حداقل برای یک روز از تنبیه با چوب و فلک نجات پیدا کردند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل گشتم صد و سی درّه ، ندیدم آدم دو سره!!
یکی بود یکی نبود ؛ دو مرد روستایی آماده شده بودند تا به روستای دیگری سفر کنند . آن ها نباید دیر راه می افتادند چون باید قبل از (تاریکی هوا) از درّه ی غول بیابانی می گذشتند . توی راه یکی از آنها پا درد گرفت و به همین دلیل مدتی استراحت کردند . کم کم هوا داشت تاریک می شد امّا آنها هنوز به درّه نرسیده بودند .
در ضمن شنیده بودند که غول بیابانی هر وقت آدمی را شکار می کند با زبان زبرش کف پای او را لیس می زند و زخم می کند طوری که او نمی تواند فرار کند بعد سر وقت با بچّه هایش او را می خورند .
یکی از آنها گفت : بیا کاری کنیم . من کف پاهایم را در شلوار تو می کنم و تو کف پاهایت را توی پاچّه ی شلوار من بکن تا پاهایمان بیرون نماند تا غول آنها را لیس بزند و زخم شود تا اینکه بتوانیم امشب اینجا بخوابیم .
این کار را کردند و هر دو خوابیدند . غول سر وقتشان آمد هر چه گشت پایی پیدا نکرد فقط دو سر دید با خودش گفت , نکند اینها غول جدیدی هستند و از من قوی تر ، بهتر است فرار کنم .
بچّه غول ها که منتظر غذا بودند پرسیدند : چرا وحشت کرده ای ؟
غول گفت : تا حالا صد و سی درّه را زیر پا گذاشتم : اما آدم دو سر ندیدم به همین دلیل وقتی کسی با حیله و نیرنگ رو به رو شود این جمله را می گوید " گشتم صد و سی درّه ، ندیدم آدم دو سره !! "
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
مورد استفاده:کنایه از اشاره به تقلید کورکورانه میباشد.در بیشهزاری سرسبز کبکی زندگی میکرد (کبک پرندهای است که در میان پرندگان سبک راه رفتنش زبانزد است) که خیلی آرام و با طمأنینه قدم برمیداشت. این شکل قدم زدن کبک باعث شده بود حیوانات زیادی علاقه داشته باشند تا مثل کبک راه بروند به همین دلیل روی شاخهای به انتظار مینشستند تا راه رفتن کبک را نگاه کنند.از بین پرندگان علاقمند به راه رفتن کبک کلاغی هم بود که مدتها با اشتیاق به راه رفتن کبک نگاه کرد تا اینکه یک روز با خود گفت: مگر من از کبک چی کم دارم؟ کبک منقار دارد که من هم دارم، کبک دو بال دارد که من هم دارم، از نظر قد و هیکل هم که ما به هم شبیه هستیم. فقط رنگ پرهای ما فرق دارد که این تفاوت نقشی در راه رفتن ما نمیتواند داشته باشد، چرا من مثل کبک راه نروم؟با این تصمیم کلاغ جوان از فردا به دم لانهی کبک میرفت تا وقتی کبک از لانه خارج میشود راه رفتن او را به دقت زیر نظر بگیرد تا بتواند دقیقاً شبیه او راه برود. چند روزی که گذشت با خود گفت: اینقدر که فکر میکردم، کار سختی نبود. من هم میتوانم به زیبایی کبک راه بروم.یک روز کلاغ تصمیم گرفت از آن روز شکل کبک راه برود و این کار را هم کرد. کلاغ نادان با افتخار تمام سرش را بالا گرفت و به راه افتاد و از جلوی هر حیوانی که میگذشت، طعنهای به او میگفتند. طوطی گفت: آهای، کلاغ! چه کار میکنی؟ چیزی شده؟ چرا اینطوری راه میروی؟ ولی کلاغ که از غرور کاذبش سرمست شده بود بدون کمترین توجهی به حرفهای طوطی به راه رفتنش ادامه داد.کلاغ خودش احساس میکرد که به خوبی نمیتواند راه برود و تعادلش را حفظ کند. ولی از اینکه میدید همهی حیوانات متعجب شدهاند و با انگشت او را به یکدیگر نشان میدهند و میخندند، لذت میبرد. او فکر میکرد آنها از زیبایی راه رفتن یک کلاغ تعجب کردهاند.کمی که جلوتر رفت جغد دانا که روی شاخهای در حال چرت زدن بود، صدای خنده و قهقههی حیوانات و پرندگان را شنید. چشمانش را باز کرد او هم از دیدن کلاغی که سعی میکرد شبیه کبک راه برود خندهاش گرفت. کلاغ را صدا کرد و گفت: کلاغ! چه کار میکنی؟ بعد از یک عمر صاف راه رفتن و پرواز کردن، حالا میخواهی خودت را شبیه پرندگان دیگر بکنی. کلاغ که همزمان هم راه میرفت و هم حرفهای جغد را گوش میکرد ناگهان پاهایش پیچ خورد و افتاد روی زمین صدای خندهی دسته جمعی حیوانات بلند شد.کلاغ خجالتزده شد و آمد خودش را جمع و جور کند و به سبک راه رفتن خودش به راهش ادامه دهد، که دید نمیتواند. کلاغ اینقدر این چند روزه دقت و تمرکز کرده بود که دقیقاً مثل کبک راه برود، حالا که زمین خورده و پایش درد گرفته بود، دیگر حتی قادر نبود مدل خودش هم راه برود. این بار حیوانات و پرندگانی که تا آن لحظه از روی توانایی عجیب کلاغ به او نگاه میکردند و میخندیدند، تعجب کردند که او دیگر نمیتواند به خوبی به سبک خودش راه برود که جغد دانا گفت: عجب کلاغ نادانی! آمدی راه رفتن کبک را یاد بگیری، راه رفتن خودت هم یادت رفت.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند
این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد . سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد .
آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟"
خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم . ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ."
باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم . به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن . من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند ."
از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود . شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند . خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند . برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد . سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند .
در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !"
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل چون غرض آمد هنر پوشیده شد
آدمهای مغروض فقط چیزهایی را که دوست دارند میبینند.
آوردهاند که ...
در زمانهای قدیم، پادشاه ظالمی بود که به کیش یهود بود. او بخاطر تعصب هم کیشان خود مسیحیان را میکشت. با این که موسی پیامبر یهود و عیسی پیامبر مسیحیان هر دو در یک راستا قدم برمیداشتند. ولی آن شاه یک فرد احول و دو بین بود از این رو تصور میکرد که عیسی و موسی از هم جداهستند.
چون غرض آمد هنر پوشیده شد صد حجاب از دل به سوی دیده شد
خشم و شهوت ، مرد را احول کند ز استقامت روح را مبدل کند
شاه یهودی که کمر به قتل مسیحیان بسته بود ، وزیری داشت بسیار نیرنگ باز ، او را به شاه پیشنهاد کرد و گفت : مسیحیان، دین خود را مخفی میکنند و در نتیجه از تیغ تو جان سالم به در خواهند برد . من در ظاهر خود را مسیحی معرفی میکنم و در میان آنها می روم و کم کم با حیله و فریبی که به کار خواهم بست . پیشوای آنها خواهم شد و بدین ترتیب، یکایک آنها را شناسایی خواهم کرد .
سپس اختلاف میان آنها خواهم انداخت و خودشان را به جان هم میاندازم. اکنون دستور بده تا من را شکنجه دهند. تا آنها فکر کنند به جرم مسیحی بودن این طور آزار دیده ام و بعد مرا از شهر خویش بیرون کن و ...
شاه تمام کارهایی را که وزیر پیشنهاد کرده بود اجرا کرد و با این تزویر به شناسایی اقدام کرد. از طرفی دیگر مسیحیان وقتی وزیر شکنجه شده را دیدند، او را به عنوان مجاهدی صبور ، که در راه دین مسیح، صدمه بسیار دیده است. پناه دادند و به گرد او جمع شدند. وزیر مدت 6 ماه در میان آنها زیست و در آن اجتماع، دارای موقعیت بسیار عظیمی شد. او آرام آرام، بذر نفاق و اختلاف را در دل مسیحیان، بارور ساخت و بدین ترتیب آنها را گروه گروه کرد و برای هر گروهی، امیری قرار داد. سپس نقشهای که کشیده بود، گروههای مختلف را به جان هم انداخت و فرقههای گوناگون به جان هم افتادند.
آری بدون این که احتیاج به لشکرکشی پادشاه یهودی وجود داشته باشند خود مسیحیان، همدیگر را تار و مار کردند.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
پسر جوانی با پدرش بر روی زمینی ، کشاورزی می کردند ! مدتی گذشت و زمین اصلاً آماده ی بذر پاشی نشد . پسر در همان آغاز کار ناامید شد و به پدر گفت :"این کار اصلاً شدنی نیست !این زمین خشک و بایر است و بی جهت وقت خود را تلف می کنیم ! " ولی پدر همچنان امیدوار بود و صبح تا شب تلاش می کرد . بالاخره روزی رسید که زمین ، آماده ی کشت شد و تلاش های پدر نتیجه داد . وقتی پسر با تعجب به زمین نگاه می کرد ، پدر خندید و گفت : " دیدی پسرم با تلاش و جدیت هر کاری انجام شدنی است ، کار نشد ندارد ! "این ضرب المثل را وقتی به کار می برند که کسی قبل از انجام کاری از نتیجه ی آن ناامید باشد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
مجموعه: دنیای ضرب المثل
مورد استفاده:در مورد افرادی به کار میرود که خیلی ماهرانه کاری را انجام میدهند ولی میتوانند خلاف آن کار را ثابت کنند.روزی روزگاری، دزدی طماع که تمام عمرش با دزدیدن اموال مردم اموراتش را گذرانده بود تصمیم گرفت یک دزدی بزرگ انجام دهد و به خزانه حاکم دستبرد بزند. او که سالها در کار دزدی تجربه داشت، نقشهای طراحی کرد و بدون هیچ کمکی به تنهایی یک شب به طرف قصر حاکم حرکت کرد او برای اینکه بتواند اموال دزدی شده را با خود بیاورد فقط دو اسب با خود برد.قصر حاکم طوری ساخته شده بود که از زیرش جوی آب میگذشت به همین دلیل کسی نمیتوانست از راهی به جز دروازهی اصلی قصر وارد آنجا شود مگر اینکه از وسط آب عبور میکرد دزد هم همین کار را کرد. اسبها را به تنهی درختی کنار رودخانه بست و خودش از وسط آب رد شد و به قصر رسید.دزد طبق برنامه ریزی که کرده بود وارد خزانه شد و کیسه خورجین اسبهایش را پر از طلا و جواهرات کرد و از قسمت کم عمق جوی با سرعت و به سلامت توانست عبور کند و به جایی که اسبش را بسته بود برگردد دزد وقتی که به اسبها رسید با خونسردی کیسههای دزدیده شده را روی زمین گذاشت و تک تک نعل اسبها را کند و آنها را برعکس کرد آن وقت دوباره نعلها را به کف پای اسبها کوبید کیسهها را روی اسبها گذاشت و از همان راهی که آمده بود به خانه برگشت.فردا صبح وقتی خزانهدار وارد خزانه شد، فهمید دیشب دزدی وارد آنجا شده و هرچه آنجا بوده با خود برده با سروصدایی که خزانهدار با دیدن این صحنهها به راه انداخت. نگهبانان قصر، حاکم و اطرافیانش به طرف خزانه دویدند. حاکم که خیلی عصبانی شده بود دستور داد تمام درهای ورود و خروج قصر را کنترل کنند. حاکم مطمئن بود که دزد از راه دیگری به جز دروازههای قصر نمیتواند وارد شده باشد. مگر اینکه از وسط جوی آب عبور کرده باشد که در آن صورت هم او نمیتوانست یک نفره چندین کیسه را با خود ببرد.نگهبانان قصر هرچه گشتند هیچ اثری از دزد نیافتند درنهایت به حاکم گفتند تنها راهی که دزد میتوانسته به قصر وارد شود و از آنجا فرار کند جوی آبی بوده که از زیر قصر میگذشته این بار حاکم دستور داد اطراف جوی قصر را وارسی کنند. نگهبانان بعد از بررسی اطراف قصر به حاکم گفتند: کنار یکی از درختهای کنار جوی آب ردپای چند اسب به چشم میخورد.حاکم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد. دستور داد یکی از کارکنان اصطبل دربار که در یافتن ردپای اسبها سابقه داشت را به آنجا ببرند تا با بررسی ردپای اسبها به محلی که آنها برگشتند برسند تا بتوانند به راحتی دزدی که حاکم او را سادهلوح میدانست دستگیر کند.نگهبانان قصر به سراغ آن کارگر اصطبل رفتند و او را به محلی که اسبها بسته شده بودند بردند تا مسیر برگشت دزد را پیدا کند.کارگر اصطبل وقتی به محلّ رسید از اسبش پیاده شد و به دقت شروع به وارسی ردپای اسبها روی زمین کرد بعد از کمی بالا و پایین رفتن گفت: من اولین باری است که چنین چیزی را میبینم. اینجا ردپای چهار اسب که وارد قصر شدهاند و از قصر هم خارج نشدهاند، وجود دارد. من نمیدانم این چهار اسب چه جوری از این جوی آب رد شدهاند و وارد قصر شدهاند، و حالا این اسبها کجای قصر هستند؟حاکم با شنیدن این خبر دستور داد نگهبانان وجب به وجب قصر را بگردند تا نشانی از آن چهار اسب پیدا کنند ولی نگهبانان هرچه در قصر گشتند هیچ نشان و اثری از اسبها نیافتند درواقع حاکم نتوانست هیچ نشانی از دزد پیدا کند.مدتها از این دزدی گذشت ولی هرچه حاکم و درباریان به دنبال دزد و نحوه دزدی که کرده بود گشتند هیچ پاسخی برای پرسشهای خود پیدا نکردند، تا اینکه سالها بعد خود دزد که پیر شده بود یک روز اعتراف کرد که دزدی آن روز خزانه پادشاه کار او بوده.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل اگر قاطر کسی را رم ندهی،کسی با تو کاری ندارد
یکی بود ، یکی نبود . در شبی از شبها ملا نصرالدین وزنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند همسر ملا پرسید : تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم می آورند ؟ ملا گفت : من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم ولی این که کاری ندارد الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم .
زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد . ملا از جا بلند شد و یکراست به طرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد . ملا فکر می کرد که فرشته ها دارند به سراغش میآیند و سوال و جواب می کنند و از حرفهای آنها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است ؟
ساعت ها گذشت ولی خبری نشد کم کم ملا خوابش گرفت صبح که شد کاروانی از آن جا عبور می کرد . شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند با شنیدن صدای زنگ ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد .
ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت . کالاهایی که پشت شتران بود بر زمینی ریخت . اوضاع شیر تو شیر شد . کاروان به هم ریخت . بزرگ کاروان ساربان فراری با با خشم صدا زد و گفت : چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی ؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد . کاروانیان ملا را به حضور کاروان سالار آوردند . کاروان سالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند .
ملا فرار کرد و به خانه اش رسید . زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود و گفت : ببینیم از آن دنیا برایم خبر آورده ای ؟ ملا گفت : خبری نبود . همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی ب ،ا تو کاری ندارند .
از آن به بعد ، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند ، می گویند اگر قاطر کسی را رم ندهی ، کسی با تو کاری ندارد
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
آورده اند که :
مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به سوی خانه اش بازگشت . گاو ، درشت و چالاک بود . برای همین در میان راه ، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند . لذا سایه به سایه مرد پارسا به راه افتاد . هنوز مدتی نگذشته بود که دزد یک نفر را دید که شانه به شانه او می آید .
از این که ناگهان او را دید ، تعجب کرد و پرسید : " تو کی هستی ؟ کنار من چه می کنی ؟ " آن فرد گفت : « من دیو هستم ، خودم را به صورت آدم درآورده ام تا هرجا که شد این مرد پارسا را بکشم . تو برای چه به دنبال این مرد می روی ؟ " دزد گفت : " کار من دزدی و راهزنی است . گاو این مرد ، چشم مرا گرفته ، و تا صاحب آن گاو نشوم ، آرام نمی گیرم ! "
دیو گفت : " پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم ؛ ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او ! " دزد گفت : " پس هر دو تا رسیدن به آنچه که می خواهیم ، دوست و همراهیم ! "
مرد خدا از پیش و دزد و دیو به دنبال او رفتند تا به خانه اش رسیدند . وقتی به آن جا رسیدند ، شب شده بود . مرد پارسا ، گاو را به طویله برد . آب و علفی برایش گذاشت و جای او را تمیز کرد و به اتاق رفت تا بخوابد . در این وقت ، دیو و دزد داخل خانه شدند ؛ ولی پیش از آن که کارشان را شروع کنند ؛ دزد با خود گفت : " اگر زودتر از آن که من گاو را ببرم ، مرد زاهد بیدار شود چه ؟ از کجا معلوم که دیو بتواند او را بکشد ؟ " دیو هم با خود گفت : " اگر پیش از آن که من مرد پارسا را بکشم ، با سر و صدای دزد که می خواهد گاو را از خانه بیرون ببرد ، مرد از خواب بیدار شود چه ؟ از کجا معلوم که دزد بتواند بی سر و صدا گاو را ببرد ؟ "
دیو و دزد این فکرها را با خود می کردند که دزد گفت : " گوش کن رفیق ! بهتر است من اول گاو را ببرم ، بعد تو مرد پارسا را بکشی ، این کار به عقل نزدیکتر است . می ترسم که تو موفق نشوی و کار مرا خراب کنی .
دیو گفت : " اشتباه نکن . کار من به عقل نزدیک تر است . اگر من اول مرد پارسا را بکشم ، تو راحت تر می توانی گاو او را بدزدی . " دزد گفت : " ولی من اول این مرد و گاوش را دیدم ."
دیو گفت : " تو به دنبال گاو او روان شدی ، ولی من خودش را می خواستم ، پس بهتر است من اول کارم را شروع کنم ." دزد گفت : " تو دیوی و نمی فهمی ! می خواهی کاری کنم تا از آدم کشی پشیمان شوی ؟ " دیو گفت : " تو دزدی و نمی دانی ! می خواهی کاری بکنم که آن گاو را در خواب هم نبینی ؟ "
در این هنگام ، دزد رو به اتاق مرد زاهد فریاد کشید : " بلند شو ای مرد ، چه نشسته ای که دیوی قصد جان تو را کرده ! "
دیو هم بلندتر از دزد فریاد کشید : " بلند شو ای مرد ، چه خوابیده ای که دزدی برای بردن گاو تو آمده !"
با این سر و صداها ، مرد زاهد از خواب بیدار شد . فریاد زد و از همسایگان کمک خواست . همسایه ها با چوب و سنگ و هرچه در دست داشتند ، به دیو و دزد حمله کردند . دیو و دزد از ترس پا به فرار گذاشتند .
یکی از همسایه ها پرسید : " ای مرد خدا چه شد که از آمدن دیو و دزد به خانه ات خبردار شدی ؟ "
مرد پارسا گفت : " من بی خبر بودم . خودشان به جان هم افتادند و جان و دارایی من در امان ماند . دعوای آنها برای من خیر و خوبی به همراه داشت . به هر حال " عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ! "
از آن پس ، اگر کسی بر اثر درگیری یا دعوای دشمنانش ، از رنج و گرفتاری نجات یابد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود .