نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل دم روباه از زرنگی در تله است
پیرمرد کشاورزی بود که جالیزی داشت که هندوانه اش زیاد بود ولی از یک بابت خیلی ناراحت بود، چون یک روباه مکار شب که می شد، به طرف جالیز راه می افتاد و در چشم به هم زدن مقدار زیادی از خربزه و هندوانه های رسیده و کال را خرد می کرد و همه ی بوته ها را می کند، پیر مرد هر کاری که کرد نتوانست روباه را بگیرد.
پیرمرد سر راه روباه یک چاه کند و روی آن را با ساقه و برگ نازک علف پوشاند ولی روباه از این حیله پیرمرد با خبر شد. ناچار آرد آورد و خمیری درست کرد و توی آن زهر ریخت و سر راه روباه گذاشت، ولی روباه مکار همین که خمیر را بو کشید فهمید که زهر دارد و آن را نخورد. عاقبت پیرمرد با یک نفر مشورت کرد و او به پیرمرد گفت که سر راه روباه تله ای در زمین کار بگذارد و به زمین، میخ کند و یک تکه گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب که آمد و سفره چرب و نرمی دید جلو رفت، ولی از این فکر هم غافل نبود که ممکن است دامی برایش گذاشته باشند، به همین جهت دمش را به طرف تله نزدیک کرد و عقب عقب رفت که ناگهان دم روباه در تله گیر کرد روباه و به هر طرف که رفت و هر زرنگی که به خرج داد خلاص نشد که نشد تا صبح آنقدر تلاش کرد که خسته و بی حال افتاد.
پیرمرد آمد و گفت: آقا روباه تو با آن زرنگی چطور شد که توی تله افتادی؟ روباه گفت: من که در تله نیستم بلکه این دم من است که در تله افتاده، من به این سادگی ها در تله نمی افتم! پیر مرد گفت: بله دم روباه از زرنگی در تله است.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل دست بده ندارد
مورد استفاده:
در مورد افراد تنگ نظر و خسیس به کار میرود که حتی برای نزدیکان خود هم حاضر نیستند قدمی بردارند.
روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی میکرد که حواسش بود تا ذرهای از داراییهایش کم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و کتاب اموالش بود تا جایی که از خیلی اتفاقات دنیای اطرافش غافل میماند. بارها پیش آمده بود وقتی او داخل حجرهاش سرگرم کارش است، دوستان و اهالی بازار که از جلوی حجره او میگذشتند به او سلام میکردند ولی او آنقدر مشغول کارش بود که اصلاً متوجه حضور آنها نمیشد.
حتی گاهی پیش میآمد که مرد خسیس مسیر رفت و برگشت از حجره تا خانه را هم در حال حساب و کتاب طی میکرد. یکی از همین روزها که تاجر سخت مشغول کارش بود اصلاً متوجه نشد که تاجر کمی از مسیر اصلی خارج شده و همینطور که راه میرفت داخل چاهی افتاد، اما از خوششانسی چاه هنوز کامل نشده بود و هنوز به آب نرسیده بود خیلی عمیق نبود و مرد خسیس که در داخل چاه گیر افتاده بود و نمیتوانست خودش به تنهایی از چاه خارج شود، فریاد زد و از رهگذران کمک خواست. رهگذران وقتی به سر چاه میرفتند و میدیدند مرد خسیس در چاه گیر افتاده میگفتند: در چاه چی پیدا کردی؟ حتماً برای یافتن گنج به آنجا رفتی.
هرچه مرد خسیس میگفت: نه به خدا من در این چاه گیر افتادم کمکم کنید تا از اینجا نجات پیدا کنم. مردم راهشان را میگرفتند و میرفتند.
مرد خسیس دوباره داد میزد و کمک میخواست ولی هرکس میدید که او در چاه گیر افتاده بدون اینکه کمکی به او کند یا راهش را میگرفت و میرفت یا اینکه متلکی به او میگفت: به درک تو اگر دست و پایت هم بشکند، حقت هست. تو فقط مواظب اموالت باش.
در نهایت مرد خسیس آنقدر در آن چاه از مردم کمک خواست و مردم آنقدر به او طعنه و کنایه زدند و راهشان را ادامه دادند و رفتند تا اینکه دل یک نفر به رحم آمد و گفت: خوب کار او بد، ولی ما نمیتوانیم آنقدر به او کمک نکنیم تا اینکه در چاه بمیرد فرق ما با او که این کارهای زشت را انجام داده در چیست؟ اگر به او کمک نکنیم، کار ما هم خیلی بد است.
مردم گفتند: خوب طنابی را در داخل چاه میاندازیم، تا او طناب را به کمرش ببندد بعد چند نفری با کشیدن طناب او را از چاه بیرون میآوریم.
دیگری گفت: چند نفر لازم نیست! این مرد خسیس آنقدر غذا نخورده و پولهایش را جمع کرده که ذرهای گوشت در بدنش پیدا نمیشود. سبک است و یک نفری هم میشود طناب را کشید و او را از چاه بیرون آورد.
فرد دیگری گفت: اصلاً این کارها لازم نیست این چاه عمقی ندارد. دستمان را دراز کنیم میتوانیم دستش را بگیریم و از چاه بیرون بکشیمش. بقیه هم فکر این مرد را قبول کردند. از بینشان فردی را که قویتر از همه بود به لب چاه فرستادند تا دست مرد خسیس را بگیرد و او را از چاه بیرون بکشد. مرد لب چاه خوابید، دستش را دراز کرد و گفت: حالا دستت را بده به من تا تو را بیرون بکشم.
همه بیرون از چاه منتظر بودند تا مرد خسیس دست این مرد قوی هیکل را بگیرد و بیرون بیاید، ولی این اتفاق نیفتاد. مردم گمان کردند مرد خسیس صدای این مرد را نشنیده. از او خواستند این بار با صدای بلندتری او را صدا کند، ولی باز مرد خسیس دستش را بلند نکرد و دست او را نگرفت.
یک نفر که از همسایههای مرد خسیس بود و او را خوب میشناخت جلو رفت و گفت: زحمت نکشید. این مرد دست بده ندارد او فقط دست بگیر دارد مرد قوی هیکل گفت: یعنی چی؟ و فریاد زد اگر میخواهی از چاه بیرون بیاورمت دست مرا بگیر. مرد خسیس که چارهای نداشت هر جوری بود دست مرد قوی هیکل را گرفت و از چاه بیرون آمد.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است
کنایه از افرادی دارد که از روی عادت ،کاری را انجام می دهند که به ضرر فرد یا افراد تمام می شود . در واقع ، آنها هیچ علت و انگیزه خاصی از انجام آن ندارند و فقط از روی عادت و غریزه دست به آن کار می زنند !
می گویند قورباغه ای بر لب برکه ای نشسته بود . عقربی نزد او آمد و پس از سلام و احوال پرسی گفت : منزل من آن سوی آب است . بنا به دلایلی به این سو آمده ام . می توانم خواهش کنم کمک کنی تا به آن طرف بروم ؟ من شنا کردن نمی دانم . اگر مرا بر پشت خود سوار کنی و به آن طرف ببری ، یک عمر ممنون تو خواهم بود !
قورباغه گفت : من حرفی ندارم ، اما اگر تو را کول کردم و در میان آب ناگهان تو هوس کنی و مرا نیش بزنی ، آن وقت چه کنم؟!
عقرب گفت : امکان ندارد ، من اینقدر نمک نشناس باشم ! نه ممکن نیست من چنین کاری کنم !
قورباغه قبول کرد و عقرب بر پشت او سوار شد .کمی که از کنار برکه دور شدند ، ناگهان عقرب بی اراده نیش خود را برپشت قورباغه فرو کرد ! قورباغه فریاد بر آورد : دیدی نامردی کردی؟!
عقرب نیش دوم را چاشنی کرد و قورباغه طاقت نیاورد و به زیر آب رفت . عقرب در زیر آب دست و پا می زد .
قورباغه که هنوز نیم نفسی داشت ، فریاد بر آورد : ای بد طینت در چه حالی؟!
عقرب گفت : دارم غرق می شوم!
قورباغه گفت :
رفتن زیر آب نه از غرض است
ترک عادت موجب مرض است
عقرب هم درجواب گفت :
نیش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است
منبع:wikiblog.persianblog.ir
نوشته شده توسط: الهه ناز
متن زیبا و دلنشین
یک روز از خواب بیدار می شوی نگاهی به تقویم می اندازی
نگاهی به ساعتت
و نگاهی به خود خودت در آینه
و می بینی هیچ چیز و هیچ کس جز خودت حیف نیست
لباسهای اتو کشیده غبارگرفته مهمانی ات را از کمد بیرون می آوری
گران ترین عطرت را از جعبه بیرون می آوری و به سر و روی خودت می پاشی
ته مانده حساب بانکی ات را می تکانی و خرج خودت می کنی
یک روز از خواب بیدار می شوی
و به کسی که دوستت دارد بدون دلهره و قاطعانه میگویی
صبح بخیر عزیزم وقت کم است
لطفا مرا بیشتر دوست بدار
یک روز یکی از همین روزها وقتی از خواب بیدار می شوی متوجه می شوی
بدترین بدهکاری ، بدهکاری به قلب مهربان خودت هست
و هیچ چیز و هیچکس جز خودت حیف نیست !
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل آنچه تو از رو می خوانی من از برم
یکی بود یکی نبود . فروشنده ی دوره گردی بود که به روستاها می رفت و جنس خرید و فروش می کرد .
روزی به خانه ی یک مرد روستایی رفت ، مرد برای او چایی آورد . دوره گرد چشمش به گربه ای افتاد که از یک کاسه ی سفالین گران قیمت آب می خورد .
او که فهمیده بود ظرف عتیقه است به مرد روستایی گفت :چه گربه ی نازی آن را به من می فروشی ؟ روستایی گفت قابل ندارد ، صد تومان می شود دوره گرد گفت اشکالی ندارد و صد تومان داد و دوباره گفت : اگر ممکن است ظرف آب این گربه را هم بدهید که به آن عادت کرده ظرف را برداشت و مشغول خواندن نوشته های داخل آن شد.
مرد روستایی گفت : این کاسه را نمی فروشم تو هم برای خواندن نوشته زحمت نکش من از برم .
روی کاسه نوشته : کاسه ای که باعث می شود هر روز یک گربه ی بی ارزش را صد تومان بفروشی از دست نده... از آن زمان به بعد به کسانی که حیله گری می کنند می گویند : آنچه تو از رو می خوانی من از برم .
منبع :vista.ir
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل از چاله در آمدن و به چاه افتادن
از گرفتاری خلاص شدن و به گرفتاری بزرگتری مبتلا شدن آورده اند که ...
در گلستان سعدی آمده است از صحبت یاران مشفقم ملامتی پدید آمده بود . سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفته ، تا به وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس یا جهودانم به کار گل بداشتند .
یکی از روسای حلب که سابقه معرفتی در میان ما بود ، گذر کرد و شناخت .
گفت : این چه حالت است ؟
گفتم : همی گریختم از مردمان به کوه و دشت که از خدای نبودم به دیگری پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت که در طویله نا مردمم بباید ساخت پای در زنجیر پیش دوستان به که با بیگانگان در بوستان بر حالت من ، رحمت آورد و به ده دینارم از قید ، خلاص کرد و با خویشتن به جلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد ؟ به مهریه صد دینار .
مدتی برآمد . دختر بد خوی و ستیزه روی و نافرمان بود . زیان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشت .
زن بد در سرای مرد نکو هم در این عالم است برزخ او زینهار از این قرین بد ، زینهار و قنا ربنا عذاب النار باری ! زبان طعنت دراز کرده ، همی گفت :
تو آن نیستی که پدر من از قید فرنگ باز خریده ؟
گفتم : بلی ، من آنم که به ده دینار ، از قید فرنگم باز خرید و به صد دینار به دست تو گرفتار کرد .
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل در مورد عشق
عاشقان را همه گر آب برد --- خوبرویان همه را خواب برد . (( ایرج میرزا ))
عاشق بی پول باید شبدر بچینه !
عاشقم پول ندارم کوزه بده آب بیارم !
عاشقی پیداست از زاری دل --- نیست بیماری چو بیماری دل . (( مولوی ))
عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد ! (( حافظ ))
عاشقی کار سری نیست که بر بالین است ! (( سعدی ))
عشق در هر کجا قدم گزارد,عقل و درایت آنجا را ترک میکند چینی
عشق مانند یک جنگ است: میتوانی هر وقت دوست داری آن را شروع کنی، اما تمام کردنش دست خودت نیست. (اسپانیایی)
هر عشقی ارزش دارد، اما برترین آنها عشق به خود است. (نیجریهای)
عشق زن چون آتش با دود شروع و با خاکستر به پایان می رسد تازی
عشق در هر کجا پای بگزارد عقل آنجا را ترک می کند تازی
عشق پاک و حقیقی در مردان چون مه است که نمی گزارد اطراف را خوب ببینند. اسپانیولی
عشق پیری مانند گل در زمستان است پرتقالی
عشق حلقه ای است و حلقه هم انتهایی ندارد روس
اگر به دنبال عشق بدوی، از تو فرار خواهدکرد، اما اگر رهایش کنی، به دنبالت خواهدآمد. (اسکاتلندی)
عشق مانند یک جنگ است: میتوانی هر وقت دوست داری آن را شروع کنی، اما تمام کردنش دست خودت نیست. (اسپانیایی)
زنی که عاشق نباشد همچون گلی است که عطری ندارد. (سیسیلی)
هرگاه فقر از یک در بیاید، عشق از در دیگر خارج میشود. (سوئدی)
عشق عبور از کوهها را هموار میکند. (سیسیلی)
عشق پادشاهی است که لطف خود را از هیچکس دریغ نمیکند. (نامیبیایی)
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
نوشته شده توسط: الهه ناز
ضرب المثل اُستای پنبهزن پنبهات را بزن هر چه دیدی دم نزن
پیام ضربالمثل: حفظ اسرار دیگران است و کاربرد آن در مواردی است که شخصی به طور اتفاقی و یا بنا به دلایل شغلی و مانند آن، از برخی اسرار دیگران آگاه شده، و برای دعوت او به رازداری و فاش نساختن اسرار آنها از این ضربالمثل استفاده میشود.
ندّافی برای پنبهزنی و دوختن لحاف به خانهای رفت. در تمام روز مشاهده کرد که اهل خانه مثل سگ و گربه به جان هم افتادهاند و ضمن نزاع و جرّ و بحث و مجادله، دشنامهای زشت به یکدیگر میدهند. نزدیک غروب مزدش را گرفت و به خانه خود برگشت. در طی راه به یکی از همکاران پیر و قدیمی خود برخورد و ماجرای آن روز و نزاع اهل خانه را برای وی تعریف کرد.
رفیقش که مردی آزموده و عاقل بود، گفت: رفیق، در اغلب خانهها از این نوع مشاجرات و دعواها هست. من و تو وقتی قدم به درون خانهای گذاشتیم باید اسرار آن خانواده را حفظ کنیم. یعنی چشم و گوش خود را ببندیم و دیده را نادیده و شنیده را ناشنیده بگیریم. از من به تو نصیحت استای پنبهزن، هر چه دیدی دم نزن.
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل لعنت به کار دستپاچه
این مثل را می آورند تا به کسی که کاری را معطل می کند و به شوخی طعنه بزند .
آورده اند که ...
بچه ای تازه بدنیا آمده بود و در خانه گهواره نداشتند . پدر بچه رفت به نجار سر گذر سفارش کرد یک گهواره برایش بسازد ، نجار قبول کرد و چند روز گذشت و مشتری چند بار آمد و رفت و یک روز اعتراض کرد که بابا اگر نمی خواهی بسازی ، بگو بروم جای دیگر سفارش بدهم . نجار گفت : چرا می سازم ولی رسمش این است که برای کار سفارشی ، قدری بیعانه می دهند که ما بدانیم این گهواره حتماً مشتری دارد .
مشتری قدری پول به رسم بیعانه به او داد و قرار شد سه روز دیگر گهواره حاضر باشد . چند روز گذشت و چون بیعانه داده بود به جای دیگر هم مراجعت نمی کرد ، گاهی می آمد و می پرسید آماده شد ؟ نجار می گفت : همین فردا و پس فردا تمام می شود . مشتری می رفت و چند روز دیگر می آمد کار تمام نشده بود .
در خانه کم کم با نبودن گهواره عادت کرده بودند و بچه بزرگ شد ولی چون پدر بیعانه داده بود ، برای اینکه بیعانه از میان نرود گاهی سراغ گهواره را می گرفت ،کم کم از بس که طول کشید موضوع فراموش شد و آن بچه بزرگ شد ده ساله و بیست ساله شد و بعد زن گرفت و خودش بچه دار شد . وقتی بچه تازه متولد شد بازهم گهواره در خانه نبود . مادربزرگ به پسرش گفت : راستی حالا که گهواره لازم دارید خوب است بروی پیش آن نجار و آن گهواره را که چند سال پیش بیعانه داده بودیم بگیری که هم بیعانه نقد شود و هم گهواره به کار بیاید . پسر رفت از نجار گهواره را مطالبه کرد .
نجار گفت : خیلی گرفتار بودم و هنوز نتوانستم بسازم ، انشاء الله یک گهواره خوبی می سازم ، که خودتان بگوئید بارک الله . اوقات مرد تلخ شد و گفت : آخر کی می خواهی بسازی ؟ گهواره را برای من سفارش داده بودند که حالا بزرگ شده ام و بچه دار شده ام ، هنوز هم امروز و فردا می کنی ؟ خلاصه خودت میدانی یا بیعانه را پس بده یا گهواره را تا فردا حاضر کن ، که اگر فردا بیایم و حاضر نباشد ، من می دانم که چه باید کرد !
نجار جواب داد : اصلاً میدانی چیست من اصلاً از کار دستپاچه خوشم نمی آید . حالا که شما اینقدر عجله دارید و بیست و دو سال است من را ناراحت کرده اید ، من آن بیعانه را به شما پس می دهم ، گهواره هم نمی سازم مرا بگو که می خواستم به شما خدمت کنم و لعنت به هر چه کار دستپاچه است . بفرمائید این هم بیعانه تان اگر خیلی عجله دارید بروید به یک نجار دیگر سفارش بدهید .
نوشته شده توسط: الهه ناز
داستان ضرب المثل سرم را سَرسَری متراش ای استاد سَلمانی
مورد استفاده:
این ضرب المثل را افرادی به کار میبرند که میخواهند بگویند من در شهر و دیار خود آدم مهم و سرشناسی هستم.
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی *** که هرکس در دیار خود سری دارد و سامانی
در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم این مرد عارف و خداپرست یک روز با خود فکر کرد که اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حکومت کند، ممکن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند. به همین دلیل بدون اینکه حرفی به اطرافیانش بزند یک روز از قصر خارج شد و راه کوه و بیابان را در پیش گرفت.
ابراهیم لباس سادهای پوشید و به هر شهری که وارد می شد چند روزی کار میکرد و با مزدش مقداری آب و نان میخرید و دوباره راهی کوه و بیابان میشد تا تنها در دل کوه به پرستش و عبادت خداوند بپردازد.
از طرفی مادر ابراهیم ادهم وقتی که خبردار شد پسرش یکباره تاج و تخت پادشاهی را رها کرده و هیچ کس از محل اقامت او خبر ندارد، تصمیم گرفت خودش به دنبال پسرش برود. او برای این کار کاروانی را به راه انداخت و هرچه طلا و جواهر در خزانهی پادشاهی بود بار شترها کرد و با کنیزکان و غلامان بسیاری به راه افتاد. آنها شهر به شهر به دنبال ابراهیم میرفتند و در هر شهر جارچیان جار میزدند ما به دنبال ابراهیم ادهم هستیم هرکس خبر یا نشانی از او به ما بدهد مژدگانی، این کاروان و بار شترانش که طلا و جواهرات است را برای خود کرده است.
ابراهیم ادهم چون مدتها بود در کوه و دشت و بیابان به سر میبرد، موهای سر و صورتش بسیار بلند و ژولیده شده بود و با این سر و صورت حتی کسی به او کار هم نمیداد. چون او پول نداشت هیچ سلمانی قبول نمیکرد، موهای به این بلندی را کوتاه کند بدون اینکه هیچ دستمزدی بگیرد.
یک روز ابراهیم ادهم از دکّه سلمانی میگذشت دید مرد سلمانی مشتری کمی دارد. جلو رفت و از او خواست موهای او را هم کوتاه کند تا بعداً پولش را بدهد. استاد سلمانی گفت: نسیه نمیتوانم کار کنم. این موهای ژولیدهی تو وقت زیادی از من میگیرد. شاگرد سلمانی که شاهد این قضایا بود از اُستاد اجازه خواست تا او این کار را انجام دهد. ولی استاد سلمانی شروع کرد به دادوبیداد کردن که نمیتوانم مفت و مجانی سر هر فقیر و بیچارهای را اصلاح کنم. برو به مشتریها برس.
شاگرد گفت: باشد اول کار مشتریها را انجام میدهم بعد اجازه دهید موهای این مرد فقیر و بیچاره را هم اصلاح کنم. استاد سلمانی فریاد زد: برو به اصلاح این مرد فقیر برس، از فردا هم نمیخواهم بیایی سرکار. ابراهیم ادهم که اوضاع را اینگونه دید، راهش را گرفت تا برود که شاگرد سلمانی دستش را گرفت و گفت: صبر کنید. من خودم هم علاقهای به کار کردن در دکّان این مرد خودخواه و از خدا بیخبر ندارم. بیا برویم من خودم موهای تو را کوتاه میکنم از فردا هم خدا بزرگ و روزی رسان است.
شاگرد سلمانی ابراهیم را روی تخته سنگی در گذر اصلی شهر نشاند و شروع کرد به اصلاح سر و صورت او. موهای ابراهیم آنقدر بلند بود که اصلاح او ساعتی وقت برد.
آخر کار سلمانی بود که صدای جارچیان مادر ابراهیم ادهم بلند شد که فریاد میزدند: ما از طرف مادر پادشاه عادلمان ابراهیم ادهم وارد این شهر شدهایم هر کس از او خبری بگوید مژدگانی او ثروت عظیمی از طلا و جواهرات خواهد بود.
ابراهیم ادهم به شاگرد سلمانی گفت: ای جوان پاک دل، برو به این جارچیان بگو که ابراهیم ادهم را میشناسی. آن وقت مرا به آنها معرفی کن و مژدگانی که ثروت زیادی هم هست را بگیر. نوش جانت این پاداش قلب پاک و مهربان توست.
شاگرد سلمانی که باورش نمیشد این مرد ژولیده که حتی پول پرداخت سلمانیاش را ندارد ابراهیم ادهم باشد گفت: تو مطمئنی؟ ابراهیم گفت: تو به جارچیان خبر بده آنها همه مرا میشناسند. او به طرف جارچیان رفت و خبرش را گفت: سپس مادر ابراهیم ادهم که فرزندش را از دور دید به طرف پسرش دوید و او را در آغوش گرفت.
این خبر به سرعت پیچید و همهی مردم جمع شدند. مادر ابراهیم ادهم در جمع همهی مردم شهر مژدگانی خبر خوش شاگرد سلمانی را به او داد او با این عمل انسانی ثروت فراوانی را صاحب شد. استاد سلمانی که این صحنهها را میدید حرص میخورد ولی کاری از دستش برنمیآمد و دیگر پشیمانی سودی نداشت.